هفته ی سی و چهارم
یکی از اتفاقاتی که تو یه ماه اخیر خیلی باعث خوشحالی من بود خبر باردار شدن عمه جون بود.از این که شش ماه بعد از تولدت، نینی عمه جون هم به دنیا میاد خیلی خوشحالم کرده بود..از اینکه موقع به دنیا اومدن تو عمه هم یه فسقلی تو دلش داشته باشه خیال منو از بابت احساساتش راحت تر میکرد. اما نمیدونم حکمت کار خدا چیه..متاسفانه بارداری عمه پوچ بود و هیچ خبری از یه دختر یا پسر کوچولو و ناز تو دلش نبود.دوست داشتم این روزا کنارش باشم.نمیدونم..شاید میتونستم کاری براش بکنم یا حرفی بزنم که یه کم غم از دست دادن جنین نبوده اش کم بشه.هر چند که بابایی میگه حالش خوبه. راستی این هفته بابایی رفته مسافرت پیش آقاجون و مادر جون.این چند روزی که نیست،من هم اومدم خونه ی م...
نویسنده :
كوثر
22:58